loading...

ُسوداد؟

بازدید : 618
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 20:09

به سمتش برگشتم. لبخند میزد. انگار برای اولین بار است صورتش را می‌بینم. یک لحظه با خودم فکر کردم که قیافه‌ی همیشه معمولیش اگر دقت کنی چقدر زیباست. فکر کرد متوجه‌ی حرفش نشدم که اینطور مات نگاهش میکنم. لبخندش بیشتر شد و بیشتر توضیح داد. لبخندش هم زیبا بود. چیزی نگفتم. برگشتم و به میزم چشم دوختم. آهسته و بی‌صدا ته دلم آرزو کردم مردم به من هم نگاه کنند. مات شوند. قیافه‌ام را زیبا ببیند. با خودم گفتم حتما می‌بینند. حتما مرا زیبا می‌بینند. میدانم آرزوی سخیفی است. حالا میخواهم با انگشت‌هایم چشم‌هایم را بترکانم. اما شاید هم باید به خودم حق بدهم. آخر میدانی چیست، من در هفته ۲۰ بار محو ذهن ِکسی میشوم که عینک‌هایش زشت‌ترین عینک‌هایی است که دیده‌ام. موهایش را طوری کوتاه کرده که اگر کس دیگری جایش بود خودش را با آن موها در خانه حبس میکرد. جالب اینجاست که چاره‌ی موهایش خیلی آسان است (میتواند همه‌ را یک اندازه کوتاه کند). چاره‌ی عینکش هم خیلی آسان است (میتواند آن بند پارچه‌ای پشت سرش را باز کند). اما او با همان موها، با همان عینک‌ها، روبروی من می‌نشیند و مثل فرفره اسپین هسته‌ی‌هایدروجن را تشریح میکند. من ساکت مقابلش می‌نشینم. محو دست‌های زشتش میشوم که روی کاغذ با مهارت می‌چرخند. اما من که هر هفته میخواهم کتاب نفرت‌انگیز کوانتومم را آتش بزنم هیچ چیزی از حرفش نمیفهمم. بعد دلم میخواهد زیبا باشم. که حداقل به من نگاه کند و مات شود. نمیدانم لعنتی. نمیدانم. چرا اینقدر طول میکشد آدمی‌از خفت‌بار بودن بیاید بیرون؟ نکند خفت‌بار به دنیا بیاییم و خفت‌بار بمیریم؟

I hope that you don't suffer but take the pain
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 28
  • بازدید کننده امروز : 22
  • باردید دیروز : 13
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 222
  • بازدید ماه : 577
  • بازدید سال : 34849
  • بازدید کلی : 47952
  • کدهای اختصاصی